ضحاضحا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

ضحای داییش

شلیکهایِ تو؛ شلیکها به تو...

تفنگت را سمت من میگیری و شلیک میکنی. میمیرم. نگران میشوی. دستهایم لَخت شده اند و سرم سمت زمین افتاده و بی حرکت است. خودت را به زور از صندلی که دور میزند تو را بالا میکشی. دارم زیر چشمی نگاهت میکنم و خودم را به مردن زده ام. بوسم میکنی و میگویی دایی زنده شدی؟ زنده شده ام. با همه ی اینکه وقتی شلیک کردی واقعا چیزی از من جدا شد. ریخت. شتک شد به کتابخانه ی پشت سرم. قطره قطره شد سرخی اش روی لباس سفیدم. من مردم واقعا ضحا! دوباره خشاب میکشی و شلیک میکنی. من میمیرم. بی هیچ کم و کاستی. چیزی از من بیرون میرود. واقعاً میترسم. و شلیک تو را مرگ حتمی خودم میدانم. اگرچه باز به بوسه ی تو از جا بلند میشوم. اصرار میکنی که اینبار من سمت تو شلیک کنم. حتی عبارت ...
2 آبان 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ضحای داییش می باشد